
باشگاه خبرنگاران جوان - رسیدم به میدان قیام و راه را گم کردهام، حس میکنم کوچههای قدیمی شبیه بههم شدهاند، با همان دیوارهای کوتاه آجری و درهای متفاوت و پرچمهای مشکی عزای «امام حسین جان» که یکی در میان سر در خانهها کوبیده شده است، سرگردان آدرس را دوباره مرور میکنم تا اسم کوچه را بپرسم، رهگذری که عبور میکند اسم «کوچه عادل» را ازش میپرسم که کدام طرف است اما نمیداند. به یکباره پیش خود میگویم خب روضه قدیمی است، شاید همه بشناسند. میگویم: «روضه سیدها کجاست؟» مردی آن سمت خیابان که صدایم را شنیده، با طمأنینه خاصی میگوید: «منم دارم میرم اونجا، بیایید ببرمتون». میگویم: «خیلی دوره؟ یا پیاده هم میشه رفت؟» لبخند کوچکی میزند و با لهجهای خفیف و مهربان جواب میدهد: «پیاده میریم، چند دقیقهای بیشتر راه نیست. من چندین ساله که هر سال «روضه خانه سیدها» دعوت میشم.»
کنجکاو میشوم. مگر روضه هم دعوتی دارد؟ بعد حس میکنم این «هر سال» قصهای پشت خودش دارد. میپرسم اهل کجایید؟ لحظهای مکث میکند، انگار حرف توی گلویش گیر کرده. حس میکند بگوید شاید قضاوتش کنم یا تعجب کنم، میان گفتن و نگفتن تردید دارد. اما انگار چیزی در درونش قوت میگیرد، گویی نفسش را حبس میکند تا اعتماد کند و بگوید: «سالهاست ساکن سوئدم. وقتی هجده سالم بود، پدرم فوت کرد… بعدش تصمیم گرفتم مهاجرت کنم. حس میکردم اگر به کشور پیشرفتهای بروم، آیندهی بهتری خواهم داشت.»
قصهاش را بیشتاب تعریف میکند. از سالهای دور از وطن، از تنهایی، از اینکه همسرش در کشور غریب با سرطان دست و پنجه نرم میکند و از یک تصمیم که محرم هر سال، هرجای دنیا که باشد، باید خودش را به این روضه برساند: یعنی «روضه سیدها».
تو ذهنم چنین تصور میکنم که «روضه سیدها» روضهی خانگی کوچکیست در محلهای قدیمی، با فرشهای رنگورورفته سرخ و سماوری همیشه جوشان، که شاید چند نفر بانی، دور هم جمع میشوند و چراغ این روضهی صد ساله را روشن نگه میدارند تا برای امام حسین علیهالسلام عزاداری کنند. وقتی به کوچه میرسیم، اشاره میکند، «اینجاست.» و ناگهان، تصویری ورای تصورم ظاهر میشود به دلایل مسائل امنیتی، گشت دارند و باید از گیت عبور کنیم. تعجب میکنم. دم در، به حدی شلوغ است که حس میکنم دیگر آن روضهی خانگی، تبدیل به حسینیهای بزرگ شده که چند کوچه تو در تو را برای برگزاری مراسم عزاداری سیاهپوش کردهاند. صدای جمعیت، بوی اسپند، پرچمهای مشکی آویخته، و صدای آرام مداحی که از عمق کوچه میپیچد، همهچیز را شبیه به یک مناسک جمعی بزرگ کرده است.
عهد بستن با روضه سیدها
به سمت مرد برمیگردم. دوست دارم مکالمهام را با او ادامه بدهم. چرا هر سال به این روضه میآید؟ عهدش برای آمدنِ هر ساله در دههی محرم چیست؟ امسال که شرایط پروازها به دلیل جنگ تحمیلی ۱۲ روزه کاملاً تعطیل بود، چطور خودش را رسانده؟ اول ازش میپرسم: «اسمتون رو میشه بپرسم؟» میگوید: «علیرضا…» (ترجیح میدهد نام خانوادگیاش در گزارش نباشد)
میپرسم: «زمینی فکر کنم سخت بوده باشه خودتون رو رسونده باشید، درسته؟» جوابش کمی عجیب و در عین حال شوکه کننده است. ادامه میدهد: «واقعیتش اردیبهشت آمده بودم، که تو خیابون راه میرفتم پام لیز خورد و افتادم، پام شکست. قرار نبود بمونم… اصلاً نمیدونستم امسال میتونم محرم ایران باشم یا نه! کلی از برنامههام تغییر کرد و موندگار شدم. هی تو دلم میگفتم حکمتش چیه که پام شکست و مجبور شدم بمونم. ولی وقتی جنگ شد و پروازها هم لغو شد، تازه فهمیدم حکمت ماندگاریم در ایران چه بوده. الان دیگه برای پام گلایهای ندارم.»
از او دربارهی ارادتاش به این روضهی «خانهی سیدهها» میپرسم. مکث میکند. نگاهش آرام میشود، انگار چیزی در دلش بالا آمده که آماده گفتن است. میگوید: «بریم اون بخش کوچه «خانهی سیدها» هم در مردانه داره و هم قسمت زنانه خلوتتره. شاید بتونید وارد روضه بشید و عزاداری کنید.»
وارد کوچه که میشویم، صدای روضهخوان میآید. چهرهی آقای علیرضا یکباره متحول میشود؛ لبخند آرامی روی صورتش مینشیند، از آن لبخندهایی که پر از سکوت هستند. میگوید: «چند سال پیش، مادرم افتاد و لگنش شکست. من سوئد بودم. برای کمک برگشتم ایران. سن مادرم بالا بود و عمل تو اون سن واقعاً خطرناک بود دکترها ناامیدمون کرده بودن. من وابستهی مادرم بودم. وقتی پدرم رو تو سن کم از دست دادم، مادرم هم پدر بود برام، هم مادر. همیشه برام دعا میکرد. اون موقع مثل حالا نبود؛ نه تماس تصویری، نه اینترنت. گاهی هر دو هفته یهبار میتونستم باهاش حرف بزنم. سخت بود… خیلی سخت بود. دوست نداشتم مادرم را از دست بدهم.»
آرامش یکساله از روضه اباعبدالله
ادامه میدهد: «یکی از دوستان دوران کودکیام گفت نذر کن. گفتم نذر چه کسی؟ گفت نذر برادر شهیدت. چیزی نگفتم. ذهنم اون روزا پر از آشوب بود. شب، برای اینکه از فکر و خیال خلاص شوم، خوابیدم. برادرم به خوابم اومد. فقط یه جمله گفت: «روضهی خانهی سیدها رو فراموش نکن.» صبح که بیدار شدم، رفتم بهشت زهرا و نذر کردم. نذر کردم اگر مادرم خوب بشه، هر سال دههی اول محرم بیام اینجا، همین جا… خانهی سیدها.»
مکثی میکند. کمی عقبتر میایستد. صدای روضه حالا واضحتر است؛ صدای غمزدهی روضهخوان که از حُر میخواند. «علیرضا» ادامه میدهد: «مادرم خوب شد. چند سال هم کنارمون موند. اما حالا پنج ساله که دیگه نیست. من نمیدونستم اون موقع که نذر کردم «خانه سیدهها» اصلاً کجاست. اما بعدها فهمیدم خانهی پدریمون همین سمتها بوده. حالا، هر سال، از اون سر دنیا میآم، تا تو همین کوچه، زیر همین پرچمها و کتیبههای اباعبدالله آرامش یکسالهام را بگیرم. اینجا، تنها جاییه که هر چی در سالها گذشته کشیدهام سبکام میکند…»
وقتی با دست اشاره میکند به مجلس روضه و میگوید باید دل را همراه کنی و وارد شوی حس میکنم الان وقتش است سکوت کنم و با حرف زدن اذیتش نکنم، وارد کوچه که میشوم، صدای همهمه عزاداری حسینی با صدای آرام مداحی که از بلندگوها پخش میشود در هم آمیخته، پارچه سیاه عزاداری میان شانههای زنانی که آرام آرام وارد میشوند، و در پچپچ زیرلبشان، انگار ذکرهایی جریان دارد که فقط خودشان و صاحب این خانه میفهمند. از میان جمعیت میگذرم و وارد قسمت زنانه میشوم. اتاقی با پارچههای مشکی پوشیده شده، چند پشتی دور تا دور چیدهاند و نور کمرنگی از میان پنجرههای مشبک رد میشود و مینشیند روی صورت زنهایی که گاه زیرچادر اشک میریزند، گاه با چشمهایی بسته، ذکر میگویند.
روضهای که اشک میراث آن است
چشم میچرخانم دنبال جایی برای نشستن. گوشهای پیدا میکنم، نزدیک دیوار، کنار زنی که در بغلش بچهای خوابیده، یکباره میان اشکها، دوباره تصویر «آقای علیرضا» در ذهنم نقش میبندد. کسی که هر سال، از آن سر دنیا، با خاطرهی مادری که حالا در قید حیات نیست، خودش را میرساند تا اینجا، به همین خانه، به همین کوچه تا روزی روضهاش را بگیرد کسی که برادری در خواب، راه را به او نشان داده. دلم میخواهد بیشتر ازش بدانم، بیشتر از روضههایی که برایش فقط مجلس اشک نبوده، بلکه قرار دلیست برای پیمان، برای نذر، برای آرامش یکسالهاش بدانم.
فضای تکیه پر از آه است و اشک، نه از فضاهایی که تنها حزن و غم چنبره میزند بلکه از همانهایی که بیشتر شبیه به رسیدن است شبیه به پیدا شدن خود، درک کردن خود، برای آنکه دلشان را بگذارند جایی و سبُکتر برگردند. این روضه صد ساله شبیه مکانیست که گمشدهای در آن پیدا میشود، عهدی دوباره بسته میشود و دلی که سالها جایی گیر میکند تازه میفهمم که چرا بعضیها از آن سوی دنیا راهی میشوند برای رسیدن به کوچهاس که شاید روی نقشه نقطهای گمشده باشند، روضه «خانه سیدها» گاهی کافی است که راهت را گم کنی تا چیزی را پیدا کنی که سالها در درونت دنبالاش بودهای!
منبع: مهر