در تاریک‌ترین روز‌های اسارت، حاج علی‌اکبر ابوترابی، مشهور به «پدر اسرا»، با صبر و ایمانی بی‌نظیر، جهنم زندان را به مدرسه‌ای برای امید و انسانیت بدل ساخت.

باشگاه خبرنگاران جوان - او را در اردوگاه‌های عراق «پدر اسرا» می‌دانستند؛ حاجی علی‌اکبر ابوترابی، مردی که با آرامش و صبری شگفت‌انگیز، تاریک‌ترین لحظات اسارت را به روشنایی بدل کرد. هر اسیری که روز‌های سخت اسارت را تجربه کرده باشد، رد پای او را در دل و جانش دارد. آرامشی که به اردوگاه‌ها می‌آورد، از جنس معجزه بود؛ رفتاری که حتی در اوج شکنجه، بر لب‌ها مهر سکوت می‌زد و دل‌ها را گرم می‌کرد.  

قادر آشنا، نوجوانی از روستای بنه‌پیر کهگیلویه، در اردوگاه، همنشین و همبند او بود. امروز، او در جایگاه مشاور وزیر فرهنگ و دبیر شورای فرهنگ عمومی کشور، پس از سال‌ها، خاطراتش را چنین بازگو می‌کند: «ابوترابی با ایمان و صبوری‌اش، اردوگاه را از جهنم به مدرسه‌ای برای زندگی بدل کرد. وقتی چشم‌هایمان در تاریکی خسته می‌شد، او چراغ امید بود. او نمونه‌ای برجسته از انسانیت و کرامت انسانی بود.» 

این روایت، داستان زندگی و اسارت نوجوانی است که در کنار ابوترابی، راهی هشت‌ساله به سوی تاریکی و روشنایی پیمود.

آغاز راه؛ نوجوانی در میدان جنگ

تابستان ۱۳۶۱، عملیات رمضان، جبهه‌های جنوب در التهاب بود. قادر آشنا، نوجوانی شانزده‌ساله، با شوری جوانانه پا به میدان گذاشت. جنگ برای او تکلیف بود؛ مسئولیتی که باید به دوش می‌کشید.  

بلندگو در پادگان فریاد زد: «قادر آشنا، جلوی در!» دلش فروریخت. پدرش آمده بود تا او را بازگرداند. اما قادر با بغضی که گلویش را می‌فشرد، دستان پدر را بوسید و گفت: «پیروز که شدیم، برمی‌گردم ان‌شاءالله.» او نمی‌دانست این جدایی، آغاز سفری هشت‌ساله به قلب تاریکی است؛ رقصی میان مرگ و زندگی.

غسل شهادت و آغاز اسارت

قادر تیراندازی ماهر بود و آوازه‌اش در گردان پیچیده بود. روزی همراه «بندر روحانی‌نژاد» برای غسل شهادت از مقر خارج شد، اما غرش موتور‌های دشمن بیابان را شکافت. عراقی‌ها راه را بستند. یکی از رزمندگان با فریاد و گلوله مقاومت کرد و در خون غلتید. قادر و یارانش، زیر باران ضربه‌ها، با دستان بسته اسیر شدند.  

صف اول اسرا را به رگبار بستند: «ده نفر مثل برگ خزان فرو ریختند.» در گودالی عمیق، قالبی بیسکویت و ظرفی آب میان اسرا پخش کردند؛ صحنه‌ای برای دوربین‌ها که نشان دهند با اسیران مهربان‌اند. اما درست همان‌جا، پشت لنزها، لودری آماده ایستاده بود؛ قرار بود زنده زنده دفن‌شان کنند. لحظه‌ای بعد، فرمانده عراقی با صدایی خشن فریاد زد: «بایستید!» لودر عقب نشست. مرگ، یک گام کنار رفت، اما اسارت آغاز شده بود.

تونل مرگ و جرقه زندگی

از پایگاه العماره تا وزارت دفاع عراق، هر گام اسیران با شکنجه همراه بود. تونل مرگ، راهرویی از کابل و باتوم، تنها را درید. در سوله سیمانی، سرمای استخوان‌سوز، کودکان زخمی، نبود آب و غذا… شب اول هیچ‌کس جرعه‌ای ننوشید. فردا، وقتی دیگ‌های کوچک غذا رسید، کسی جرئت نداشت لقمه‌ای بخورد.  

قادر هنوز تصویر علی توحیدی را به یاد دارد: «دهانش پر از آب بود، اما ننوشید؛ قطره‌ها را بر لب‌های خشک زخمی‌ها می‌چکاند. عطش و عاشقی معجزه می‌کرد.» همین لحظات بود که روح اسیران را زنده نگه می‌داشت.

تحصیل در دل اردوگاه

در میان باتوم‌ها، درسی تازه آغاز شد. از تجوید و روخوانی قرآن تا عربی، انگلیسی و تاریخ معاصر و نهج‌البلاغه. با تکه‌های کاغذ و گوشه پاکت‌های شست‌وشو، کلاس‌های بی‌سوادی به جشن سواد بدل شد. معلمانی که حتی زیر شلاق درس می‌دادند، چراغ دانش را روشن نگه داشتند.

ابوترابی؛ فرشته‌ای در قفس

در چنین روز‌هایی بود که خبر ورود حاجی علی‌اکبر ابوترابی به اردوگاه پیچید؛ مردی حدود چهل‌سال و دو، سه‌ساله لاغر و تکیده. همان شب نخست، شکنجه‌ای سنگین دید، اما آهی برنیاورد. حتی فرمانده اردوگاه فهمید که او مردی نیست که با خشونت بشکند.  

رفتارش قلب‌ها را نرم می‌کرد. وقتی در نیمه‌شب مدفوع کنار سطل اضطراری را جمع می‌کرد تا آبروی کسی ریخته نشود، یا وقتی با مهربانی به جای خشم پاسخ می‌داد، همه فهمیدند که آزادی در صبر و ایمان است.  

او مرجع اسرا شد. در میان صدای بوق‌ها و ترانه‌های مبتذل دشمن، حاجی نسیم آرامش بود. ختم قرآن، روزه‌های دوشنبه و پنج‌شنبه، نماز‌های شب… همه جان تازه‌ای گرفتند. جاسوس‌ها کمتر چراغ سبز نشان می‌دادند و امید در اردوگاه زنده‌تر شد.

تبدیل دشمن به دوست

یکی از ویژگی‌های برجسته حاج آقای ابوترابی، توانایی او در تأثیرگذاری بر قلب حتی سخت‌ترین دشمنان بود. «یادم می‌آید در یکی از بازدید‌های صلیب سرخ از اردوگاه، نماینده صلیب سرخ همراه با یک افسر عراقی جلو آمدند و پرسیدند: «آیا در اینجا شکنجه می‌شوید؟ شرایطتان چطور است؟ با گرسنگی، تشنگی، گرما و سرما چه می‌کنید؟» 

حاج آقا با آرامشی عجیب، بدون هیچ شکایت و گلایه‌ای پاسخ دادند. بعد از رفتن نماینده، افسر عراقی با تعجب نگاه کرد و پرسید: «چرا چیزی به آنها نگفتی؟ مگر ما شما را شکنجه نمی‌کنیم؟» حاج آقا با همان آرامش همیشگی فرمودند: «این نماینده مسیحی است. من شکایت یک مسلمان را پیش غیرمسلمان نمی‌برم. تو برادر مسلمان من هستی. ممکن است با هم اختلاف داشته باشیم، اما ترجیح می‌دهم این مسائل پیش غیرمسلمان مطرح نشود.» 

این حرف، نه تنها افسر عراقی را متحیر کرد، بلکه بار دیگر عمق نگاه انسانی و عرفانی حاج آقا را نشان داد.

احترام در اوج سختی

روزی دیگر، یکی از افسران عراقی که مشغول کتک زدن اسرا بود، کابلش از دستش افتاد. حاج آقای ابوترابی بی‌هیچ ترس و با آرامش بلند شدند، کابل را برداشتند و گفتند: «سید، بفرما.» این ساده‌ترین جمله، اما پر از کرامت و متانت، تأثیری عمیق روی آن افسر گذاشت. او مات و مبهوت نگاه کرد و حاج آقا ادامه دادند: «تو وظیفه‌ات را انجام بده. نگران من نباش.» در همان لحظه بود که حتی در دل سخت‌ترین شرایط، روح بزرگ و نگاه انسانی حاج آقا خود را به همه نشان داد.

تأثیرگذاری بر دشمنان

رفتار و منش حاج آقا چنان عمیق و تأثیرگذار بود که بسیاری از کسانی که روزگاری او را شکنجه می‌کردند، بعداً تحت تأثیر قرار گرفتند و مسیر زندگی‌شان تغییر کرد. «یکی از همان شکنجه‌گران عراقی پس از پایان اسارت به تهران آمد و از حاج آقا حلالیت طلبید. بعد‌ها به سوریه رفت، در مسیر دفاع از حرم جنگید و در نهایت به شهادت رسید». این واقعیت نشان می‌دهد که انسانیت، کرامت و احترام به دیگران، حتی در سخت‌ترین شرایط، می‌تواند معجزه کند و قلب‌ها را تغییر دهد.  

«وقتی حاجی را کت‌بسته بردند، گویی همه دار و ندارمان رفت. اما یاد گرفته بودیم راه را ادامه دهیم.» قادر آشنا با چشمانی نمناک می‌گوید: «ابوترابی به ما یاد داد که مقاومت فقط در برابر باتوم نیست؛ در برابر ناامیدی هم باید ایستاد.»

امید در دل تاریکی

با رفتن ابوترابی و رحلت امام خمینی (ره)، اردوگاه در سکوتی سنگین فرو رفت. اما اسرا آموختند که این راه، با نبودن یک نفر متوقف نمی‌شود. دلگرمی یکدیگر شدند. «در غربت، میان تهدیدها، فهمیدیم که هنوز می‌توان ایستاد.» 

با رفتن ابوترابی و رحلت امام خمینی (ره)، اردوگاه در سکوتی سنگین فرو رفت. اما اسرا آموختند که این راه با نبودن هیچ یک از پیشوایان متوقف نمی‌شود. دلگرمی یکدیگر شدند و با الهام از رهبری جدید، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله‌العالی)، قوت قلب گرفتند. «در غربت، میان تهدیدها، فهمیدیم که هنوز می‌توان ایستاد.»

شب تردید، صبح آزادی

مرداد ۱۳۶۹، صدام بیانیه داد: مبادله اسرا. شادی و تردید همزمان اردوگاه را فراگرفت. «نکند دروغ باشد؟» شب پر از کابوس گذشت. اما صبح، اتوبوس‌ها حرکت کردند. در بغداد، گنبد طلایی امام حسین (ع) اشک‌ها را روان کرد. در مرز خسروی، رادیو خبر آزادی را اعلام کرد. قادر خاک وطن را بوسید: «لحظه‌ای که جهان در یک نفس متوقف شد.»

پایان اسارت و آغاز روایت

قادر آشنا در گفت‌و‌گو با خبرنگار فارس می‌گوید: «حاج اقا ابوترابی سوای از مباحث فکری، اعتقادی و انقلابی، به معنای واقعی کلمه عارفی مبارز، انقلابی و متشرع بود. رفتار و منش او چنان بود که نه‌تنها مخالفان داخلی، بلکه دشمنان جانی را به دوست تبدیل می‌کرد.» 

سال‌ها پس از بازگشت، خاطرات ابوترابی همچنان در ذهن آزادگان زنده ماند. همان مردی که در اردوگاه با صبر و اخلاق، روح‌ها را آرام می‌کرد، امروز قهرمان روایت‌های مقاومت است. نویسنده‌ای کوشید این خاطرات را گردآوری و ثبت کند؛ روایتی که امروز در قالب کتابی پیش روی مردم قرار دارد.  

این کتاب با عنوان «پاسیاد پسر خاک» به قلم محمد قبادی نوشته شده است؛ اثری که زندگی و مبارزات سید آزادگان را در کنار خاطرات همرزمانش روایت می‌کند. اهمیت و ارزش این کتاب تا آن‌جاست که رهبر معظم انقلاب اسلامی بر آن تقریظ نگاشته‌اند. این تقریظ در بیستمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، هفتم شهریورماه ۱۴۰۴ در قزوین رونمایی خواهد شد؛ نشانی روشن از ماندگاری راه ابوترابی و آزادگان در حافظه یک ملت.

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.