زنگ مهر که نواخته می‌شود، صداهای کودکانه دختران در حیاط مدرسه «شهید رحمانی» درهم می‌آمیزد، اما وقتی نوبت حضور و غیاب می‌رسد همکلاسی‌ها به‌جای ۶صندلی خالی، یک‌صدا نام‌ها را فریاد می‌زنند: فاطمه نیازمند حاضر! محیا نیکزاد حاضر! محدثه اقدسی حاضر! آیما زینلی حاضر! مرسانا بهرامی حاضر! زهرا بهمن‌آبادی حاضر!

باشگاه خبرنگاران جوان- ۶ شهید مدرسه اگرچه غایبند، اما آغاز مهر با نام آنان نوشته می‌شود. به مدرسه شهیدرحمانی رفتیم تا همکلاسی‌های این شهدا از خاطراتشان با آنها برایمان تعریف کنند.

می‌گفت: اول نماز بعد بازی!

محدثه شمسیان وقتی می‌خواهد از دوست شهیدش محدثه اقدسی صحبت کند، بغض می‌کند و می‌گوید: «من و محدثه در هیئت با هم دوست شدیم و در آنجا با هم سرود اجرا می‌کردیم. یادم هست هربار که در خواندن سرود اشتباهی می‌کردیم، او با مهربانی به ما می‌گفت: اشکالی ندارد! نگران نباشید. خیلی خوب اجرا کردید. دوباره تمرین کنید، بهتر می‌شوید.» فاطمه درزی یکی دیگر از همکلاسی‌های محدثه خاطرات دوست شهیدش را با این متن مرور می‌کند: «یادت می‌آید یک‌بار به خانه‌تان آمدم، دیدم داخل بوت تازه‌ات گل گذاشته‌ای. به شوخی گفتم: محدثه، مگه شهید شده‌ای که داخل بوتت گل گذاشته‌ای؟ خندیدی و گفتی: نمی‌دانستم گل‌ها را کجا بگذارم. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود روزی را که غرق بازی فکری بودیم و صدای اذان آمد و اصرار کردی اول نماز بخوانیم. تو فرشته‌ای بودی که خدا فرستاده بود تا برای من الگو باشی.»

آرزویش آزادی کودکان غزه بود

بیشتر خاطرات زینب حیدری، از دوستش زهرا بهمن‌آبادی در مسجد شهرک و مدرسه رقم خورده است. از خنده‌ها و شور و هیجانی که موقع پر کردن بادکنک‌ها با آب و کوبیدنش در حیاط مدرسه داشتند، برایمان تعریف می‌کند و اشک بر گونه‌هایش جاری می‌شود و می‌گوید: «دلم برای زهرا خیلی تنگ شده، کاش یک‌بار دیگر او را ببینم.» روژان عابدی، دیگر همکلاسی زهرا می‌گوید: «یک‌بار که با هم نشسته بودیم نمی‌دانم چه موضوعی پیش آمد که درباره شهادت با هم حرف زدیم و من از او پرسیدم: چه احساسی درباره شهید شدن داری؟ گفت: نمی‌دانم... من که شهید نشده‌ام.... الان می‌خواهم جواب آن سؤال را بدانم: الان چه حسی داری؟» رایحه خادمی، یکی دیگر از همکلاسی‌های زهراست‌که می‌گوید: «یک روز خانم عبیدی به ما گفتند: یک صندوق کمک‌های مردمی در کلاس قرار می‌دهیم تا اگر دوست دارید به کودکان غزه کمک کنید. من و زهرا تصمیم گرفتیم پول قلک‌هایمان را بیاوریم و به بچه‌های غزه کمک کنیم. صبح فردا پول‌هایمان را داخل صندوق انداختیم و آرزو کردیم هرچه زودتر کودکان غزه آزاد شوند.»

 درخشش فاطمه در نمایش شهادت 

مهتاسادات طباطبایی، همکلاسی فاطمه نیازمند در مدرسه شهیدرحمانی است و آنها در گروه نمایشی مدرسه با هم دوست شده‌اند. مهتاسادات می‌گوید: «فاطمه نقش حضرت زهرا (س) را در نمایش شهادت حضرت داشت. یک‌بار سر تمرین مهمی نیامد و مربی به من گفت: برو در خانه‌شان و لباس‌ها را از او بگیر تا نقش دیگری به او بدهیم. وقتی به خانه‌شان رفتم و به فاطمه گفتم خانم مربی گفته باید لباس‌هایت را پس بدهی تا نقش دیگری به تو بدهند. او با اینکه این نقش را خیلی زیاد دوست داشت، بدون هیچ ناراحتی‌ای گفت هر تصمیمی که خانم مربی بگیرد، من گوش می‌دهم، اما ماجرایی پیش آمد که این نقش باز به‌خودش برگشت. فاطمه لیاقت آن نقش را داشت. مامانم صدای فاطمه را در آن نمایش ضبط کرده و من این روز‌ها فقط گوش می‌دهم و گریه می‌کنم. کاش یک‌بار دیگر فرصت داشتیم آن نمایش را با فاطمه اجرا کنیم.» روژان عابدی هم در همان گروه نمایش مدرسه با فاطمه نیازمند دوست شده بود. او می‌گوید: «فاطمه ۲سال از ما بزرگ‌تر بود، اما هیچ‌وقت رئیس‌بازی درنمی‌آورد. یادم نمی‌آید هیچ‌وقت صدایش را برای ما بلند یا با کسی قهر و دعوا کرده باشد.»

حواسش به همه بچه‌ها بود

حسنا غلامی درحالی‌که اشک می‌ریزد از همکلاسی شهیدش مرسانا برایمان تعریف می‌کند: «دوست خیلی خوبی بود. در اسکیت‌سواری هم مهارت بالایی داشت. من نماینده کلاس بودم. یادم هست همیشه از همه آرام‌تر بود و به حرف‌هایم گوش می‌داد. دختر مهربانی بود.» پریماه حجب، همکلاسی دیگر مرساناست. او می‌گوید: «هر وقت که به کمک نیاز داشتم، مرسانا کنارم بود. یادم هست آخرین‌باری که با هم بازی کردیم. چهارشنبه همان هفته‌ای بود که از بین ما رفت. خاطره آن روز همیشه در ذهنم هست.» نازنین‌فاطمه اکبری، فقط اشک می‌ریزد و بریده‌بریده می‌گوید: «خیلی دلم گرفته؛ امروز جای مرسانا و بقیه دوستانمان در مدرسه خالی است. از مهربانی مرسانا هرچی بگویم کم گفته‌ام. حواسش به همه بچه‌ها بود؛ حتی خوراکی‌اش را با بچه‌ها نصف می‌کرد. الان دلم می‌خواهد او را بغل کنم و بگویم چقدر دوستش دارم.»

نقاشی‌های قشنگی می‌کشید

خاطرات یک‌ساله رایحه خادمی با همکلاسی شهیدش آیما زینلی تمامی ندارد. او می‌گوید: «من و آیما کلاس اول همکلاسی بودیم و در همین کلاس با هم دوست شدیم. یادم هست نزدیکی‌های عید بود و می‌خواستیم در کلاس سفره هفت‌سین بچینیم. قرار شد مامان من و مامان آیما برای کلاس خرید کنند؛ ماهی، سبزه و کادو بخرند و کلی چیز‌های دیگر. یادم هست وقتی سفره هفت‌سین را چیدیم با بقیه همکلاسی‌ها کلی عکس گرفتیم و خندیدیم. چقدر خوش گذشت و آن عکس بهترین یادگاری من از آیماست.» آیما زینلی استعداد خوبی در نقاشی کشیدن داشت و همیشه برای دوستانش نقاشی می‌کشید. روشنا داغمه‌چی، همکلاسی آیما با یادآوری این خاطره می‌گوید: «من و آیما خیلی با هم دوست بودیم و زنگ‌های تفریح به ما خیلی خوش می‌گذشت. آیما خیلی خلاق بود و نقاشی‌های خیلی قشنگی می‌کشید. هر وقت به خانه می‌رفت، یک نقاشی برایم می‌کشید و می‌آورد؛ حتی برای خواهرم، آتنا هم نقاشی کشید.» روشنا با دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و می‌گوید: «آیماجان دلم برات خیلی تنگ شده....»

می‌خواست دکتر شود

آوین تلیاری، هم‌مدرسه‌ای و دوست محیا نیکزاد است و خاطرات بسیاری از او دارد. آوین می‌گوید: «محیا خیلی زرنگ و درسخوان بود و دوست داشت در آینده دکتر شود؛ حتی تابستان‌ها هم درس می‌خواند. چون من یک سال از او بزرگ‌تر بودم، روز‌های آخر مدرسه به من گفت که کتاب‌های کلاس پنجمم را به او بدهم تا آنها را در تابستان بخواند و برای سال بعد آماده شود.» اشک به آوین امان نمی‌دهد و درحالی‌که گریه می‌کند، ادامه می‌دهد: «حیف که فرصت نکرد کتاب‌ها را بخواند...» حلما بابایی، همکلاسی محیا هم از آخرین دیدارش با او برایمان تعریف می‌کند: «آخرین‌بار روز گرفتن کارنامه بود که محیا را دیدم. کاش زمان به عقب برگردد و من یک دل سیر او را بغل کنم.» هیوا ثامنی، همکلاسی محیا هم از روز‌هایی برایمان می‌گوید که بدون هیچ ناراحتی و نگرانی‌ای به خانه همدیگر می‌رفتند و باهم اسکیت‌بازی می‌کردند. او از مهارت محیا در بازی اسکیت حرف می‌زند که مانند یک معلم به او هم اسکیت‌سواری یاد می‌داد. حسنا غلامی همکلاسی دیگر محیا هم خاطره جالبی از او برایمان تعریف می‌کند: «یک روز یکی از دوستانم با من قهر کرده بود و من در حیاط مدرسه تنها بودم. او با اینکه در حال بازی با دوست صمیمی‌اش بود، آمد پیش من و گفت: چرا تنهایی؟ بیا با ما بازی کن.»

منبع: ایسنا

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.