وقتی تلویزیون نگاه می‌کردیم، همسرم از دیدن جنایت‌های اسرائیل و امریکا گریه می‌کرد، اما سامان نمی‌خواست این صحنه‌ها را ببیند، می‌گفت اینها ضعیف‌کش‌اند و اسرائیل را همیشه بزدل و ترسو می‌دانست.

باشگاه خبرنگاران جوان - دوشنبه ساعت ۱۱ بود که سر کار رفت. من هم محل کار خودم بودم که مادرش تماس گرفت و گفت سامان گوشی را جواب نمی‌دهد. این موضوع غیرعادی بود. چون محال بود گوشی‌اش را خاموش کند یا در دسترس نباشد. همیشه اگر جایی می‌رفت، به مادرش خبر می‌داد و می‌گفت: «گوشی‌ام برای مدتی در دسترس نیست.» آن روز، اما ناگهان همه تماس‌ها قطع شد. مادر و خواهرش مدام بی‌تابی می‌کردند. من برای آرام کردن‌شان حتی یک پیام ساختگی درست کردم و به خواهرش فرستادم و گفتم این پیام را سامان برای من فرستاده فقط برای اینکه کمی آرام‌تر شوند. اما ساعتی بعد... اینها تنها بخشی از روایت پدر شهید فراجا ستوان دوم سامان اسماعیل خاجانی است که در حملات اخیر رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. خواندش خالی از لطف نیست.

سنگر‌هایی برای حفاظت 

من در بندر انزلی، استان گیلان به دنیا آمدم. وقتی چهار ساله بودم مادرم از دنیا رفت و از آن به بعد، عمه‌ام مرا بزرگ کرد. پدرم کارمند کارخانه گونی‌بافی بود و در بخش حراست آنجا به‌عنوان نگهبان کار می‌کرد. مثل بقیه بچه‌ها به مدرسه می‌رفتم و در میان بازی‌های کودکانه بزرگ شدم. من آخرین فرزند خانواده بودم. چهار برادر هستیم که یکی از آنها در سال ۱۳۶۰ در پادگان لشکرک بر اثر یک درگیری از دنیا رفت. برادر دیگرم هم که در آگاهی شاپور خدمت می‌کرد، بعد‌ها فوت کرد. یک برادر دیگرم هم اکنون در گیلان زندگی می‌کند و من هم حدود ۴۰ سال است که در تهران ساکن هستم. با پیروزی انقلاب، بیشتر وقت ما در مسجد‌ها و پایگاه‌ها می‌گذشت. اگر پایگاهی نبود، خودمان سنگر برای حفاظت درست می‌کردیم و در ایست‌های بازرسی مشغول خدمت می‌شدیم. از سن ۱۲ یا ۱۳ سالگی کار می‌کردم. برادرم مرا سر کار گذاشته بود و بعد از انجام کار روزانه، شب‌ها به مسجد و پایگاه می‌رفتم و در کار‌های تبلیغاتی و خدماتی فعالیت می‌کردم.

اعزام به جبهه

در سال ۱۳۶۰ به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم. سه یا چهار ماه در منطقه بودم و بعد برگشتم. پس از آن ازدواج کردم. مجدداً بعد از ازدواج، برای گذراندن دوران خدمت به سربازی رفتم. دو سال خدمت خود را در مناطق جنگی سپری کردم. بیشتر در منطقه مریوان و سلیمانیه عراق حضور داشتم. همانجا هم مجروح و برای درمان به بیمارستان منتقل شدم. 

سلمان، سامان و سما

سال ۱۳۶۵ اولین فرزندم سلمان به دنیا آمد. بعد از او سامان در سال ۱۳۶۹ متولد شد و سپس دخترم سما در سال ۱۳۸۵ به دنیا آمد. اسم بچه‌ها را مادرشان انتخاب می‌کرد. چون اسم خود او سلیمه بود، خواست نام‌های فرزندان‌مان با اسم خودش هماهنگی داشته باشد به همین دلیل نام‌شان را سلمان، سامان و سما گذاشتیم. من هم هیچ مخالفتی نکردم و گفتم هر طور که خودش راضی است همان درست است.

برای شهادت آمده بودند

وقتی به رفتار و خلق‌وخوی بچه‌هایم نگاه می‌کردم، پیش خودم احساس می‌کردم انگار این بچه‌ها برای شهادت به دنیا آمده‌اند. حرکات و اخلاق‌شان طوری بود که گویی در آینده به این مسیر خواهند رسید. البته هیچ وقت نگفتم یکی از بچه‌هایم از دیگری بهتر بوده، هر سه برایم عزیزند و هرکدام ویژگی‌های خاص خودشان را دارند. 
وقتی پسرم سلمان به مدرسه می‌رفت، حدود سال‌های ۱۳۸۲ یا ۱۳۸۳، او را به مسجد جامع افسریه و پایگاه بسیج معرفی کردم. خودم هم آن زمان پایگاه می‌رفتم او را همراهم می‌بردم. سامان هم علاقه داشت بیاید، اما، چون سنش کمتر بود، گفتم باید کمی صبر کند. بعد از مدتی مادرشان گفت وقتی تنها می‌روی، سامان گوشه‌گیر می‌شود. اگر می‌توانی او را هم با خودت ببر. همین باعث شد او را هم همراه خودم ببرم تا کم‌کم با محیط مسجد و بچه‌های آنجا آشنا شود. بعد‌ها حتی در ایست بازرسی‌ها هم کنارم حضور داشت. وقتی من به مسجد و پایگاه می‌رفتم، بچه‌ها هم همیشه همراهم بودند، اما بعد‌ها به دلیل بیماری دیگر نتوانستم آن‌طور که باید در برنامه‌ها حضور داشته باشم. همین مسئله یک خلأ ایجاد کرد، اما بچه‌هایم خودشان ادامه دادند.

خدمت در یگان ویژه!

سلمان همیشه مراقب سامان بود و سامان هم به سلمان توجه داشت. به آنها می‌گفتم حواس‌تان به همدیگر باشد، هر جا که می‌روید. آنها در ایست‌های بازرسی و فعالیت‌های پایگاه حضور پیدا می‌کردند و همه بچه‌های مسجد و دوستان‌شان هم با آنها آشنا بودند. حتی عکس‌هایی هم داریم که نشان می‌دهد چطور همراه هم فعالیت می‌کردند. 
بعد‌ها سلمان تصمیم گرفت خدمت برود. خدمتش تمام شد و سپس وارد دانشگاه امام حسین شد و به سپاه پاسداران پیوست. 
 نوبت به سامان رسید، او گفت: «دوست دارم بروم یگان ویژه. من آنجا را دوست دارم.» من هم گفتم خودتان تصمیم بگیرید، هر چه باشد من پشت‌تان هستم. من تا اینجا شما را رسانده‌ام و بعد از این هم همراه و پشتیبانتان خواهم بود. رفیقی داشتم که گفت: «حاجی! تو خودت سابقه منطقه داری، چرا برای بچه‌ها اقدامی نمی‌کنی؟» بالاخره اقدام کردیم و اسم سامان را برای یگان ویژه نوشتند. بعد او به اصفهان رفت و دوره آموزشی را گذراند.

جدی در کار و مأموریت 

اوایل خیلی وابسته به من بود، اما من سعی می‌کردم آرام‌آرام از خودم دورش کنم تا روی پای خودش بایستد. در نهایت بیشتر به مادر و خواهرش نزدیک شد. بعد از پایان آموزش، هر هفته از اصفهان به خانه می‌آمد و پس از آن خدمتش به‌طور رسمی شروع شد. 
به او نظر لطف داشتند، حتی یک بار سرداری خانه ما آمد و گفت: «اگر کاری یا کمکی به‌عنوان جانباز لازم داری، بگو.» بیشتر نگران مادرش بودند، چون هروقت سامان به مأموریت اعزام می‌شد، مادرش بی‌قرار می‌شد. حتی گفته بودند برنامه‌هایش را طوری تنظیم کنند که کمتر در خط مقدم باشد. 
سامان همیشه می‌گفت: «بابا، برایم مهم نیست نیرو کم است یا زیاد، وقتی می‌بینم رفیقم می‌رود، من هم با او می‌روم.» هم در کار جدی بود و هم در مأموریت‌ها. 
قبل از این اتفاقات، یک بار با موتور زمین خورده بود، استخوان ساق پا و لگنش ترک برداشته بود. نزدیک یک ماه در خانه استراحت کرد تا خوب شود، اما آرام و قرار نداشت. مدام می‌گفت: «بابا، کار‌هایی که آنجا سرمان ریخته خیلی زیاد است. شما نمی‌دانید چقدر مسئولیت داریم.» من همیشه تأکید می‌کردم اول باید خودت سالم باشی تا بتوانی به دیگران خدمت کنی، اما او اعتقاد داشت مسئولیت و کار‌های یگان مهم‌تر از راحتی خودش است. 
 می‌گفت: «این لباس مسئولیت دارد، ما ستون این کشور هستیم. جوان‌ها باید باشند. شما‌ها زحمت خودتان را کشیدید، حالا نوبت ماست.»

 به خواستگاری نرسید

سامان معمولاً صبح زود به محل خدمت می‌رفت و خیلی وقت‌ها دیرتر از ساعتی که باید به خانه می‌آمد. گاهی پنج یا حتی شش عصر. بعضی وقت‌ها هم زنگ می‌زد به مادرش و می‌گفت: «بابا، مامان، کارم زیاد است. احتمالاً تا فردا ظهر هم نمی‌توانم بیایم، چون شب خلوت‌تر است و می‌توانم بهتر کارهایم را انجام بدهم.»
اخیراً بنا داشتیم برایش خواستگاری برویم، اما من گفتم این روز‌ها موشک‌باران است، صبر کنید تمام شود بعد برویم. سامان هم گفت باشد بابا، عجله‌ای نیست.
او شنبه به محل خدمت رفت و دوشنبه هم یگانش را زدند و دیگر هیچ‌وقت فرصتی برای خواستگاری باقی نماند. 
وقتی موشک‌ها و پهپاد‌ها به تهران حمله می‌کردند، سامان برای کار روی پشت‌بام پدافند می‌رفت. مادرش خیلی دلواپس بود و به او می‌گفت تو نرو بالا، من دلم شور می‌زند. اما سامان همیشه جواب می‌داد: «مامان، دلت را بگذار کنار آنهایی که الان زیر همین موشک‌ها و پهپاد‌ها هستند. پنج روزی که در خانه بود و قرار بود برایش خواستگاری برویم، خودش دلش می‌خواست دوباره سر کار برگردد. می‌گفت: «بابا، هر لحظه ممکن است دوباره بگویند آتش‌بس نیست. بگذار بروم.» 

بیمارستان بعثت و خبر شهادت

دوشنبه ساعت ۱۱ بود که سر کار رفت. من هم محل کار خودم بودم که مادرش تماس گرفت و گفت: «سامان گوشی را جواب نمی‌دهد.» این موضوع غیرعادی بود. چون محال بود گوشی‌اش را خاموش کند یا در دسترس نباشد. همیشه اگر جایی می‌رفت، به مادرش خبر می‌داد و می‌گفت: «گوشی‌ام برای مدتی در دسترس نیست.»
آن روز، اما ناگهان همه تلفن‌های همراه قطع شد. مادر و خواهرش مدام بی‌تابی می‌کردند. من برای آرام کردن‌شان حتی یک پیام ساختگی درست کردم و به خواهرش گفتم این پیام را سامان برای من فرستاده فقط برای اینکه کمی آرام‌تر شوند. 
اما ساعتی بعد از محل کار با من تماس گرفتند و گفتند: «آقا، حال سامان خوب نیست. خودت را برسان بیمارستان بعثت.» همانجا گفتند: «بیمارستان را زده‌اند.» من فکر کردم سامان به آنجا رفته تا به مجروح‌ها کمک کند و برای همین گوشی‌اش خاموش شده است. سریع خودم را به بیمارستان رساندم... وقتی ساعت ۳ خودم را به بیمارستان رساندم، گفتند سامان را به اتاق عمل برده‌اند، اما دیگر برنگشت و همانجا به شهادت رسید. 
وقتی در بیمارستان دکترش از اتاق عمل بیرون آمد و سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، می‌دانستم با همان حرکت می‌خواهد خبر شهادت پسرم را بفهماند. شاید دلش نمی‌آمد مستقیم به من بگوید یا به خاطر ریش‌سفیدی‌ام خجالت کشید، اما همان لحظه به او گفتم: «سرت را بالا بگیر و با افتخار بگو که پسرم شهید شده. من توان تحملش را دارم، چون می‌دانم این شهادت مایه افتخار ماست.»
اگر بخواهم بگویم حالم خوب است، نه، واقعاً این‌طور نیست. چون هنوز همه خاطراتش، حرف‌هایش و حضورش در ذهنم است و باید از این به بعد فقط با همین خاطرات و یادهایش زندگی کنم.

 نکند چشمم شور باشد!

حتی روز‌های آخر که سامان به خانه می‌آمد، وقتی سلام می‌کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و سرم را پایین می‌انداختم. بعد به مادرش می‌گفت: «بابا چرا به صورتم نگاه نمی‌کند؟» و من در دلم می‌دانستم حس غریبی دارم، حسی که انگار خبر از رفتنش می‌داد. به جرئت قسم می‌خورم تا آن روز چنین حسی را تجربه نکرده بودم. 
نه فقط من، بلکه همه اطرافیان وقتی پسرم را می‌دیدند می‌گفتند بزنم به تخته، چقدر خوش‌قیافه و خوش‌چهره شده. من همیشه سرم را سریع پایین می‌انداختم و در دلم می‌گفتم نکند چشمم شور باشد و بلایی سر بچه‌ام بیاید. حتی به شوخی می‌گفتم معمولاً جوان‌ها وقتی قرار است داماد شوند، خیلی خوش‌چهره‌تر می‌شوند.
الان هم می‌گویم و از ته دل باور دارم برایم افتخار است. من دوبار به جبهه رفتم و تلاش کردم، اما سعادت شهادت نصیبم نشد. حتماً لیاقت و پاکی بیشتری می‌خواست که من نداشتم، اما خدا به من افتخار داد فرزندم را در این راه بدهم. این بزرگ‌ترین افتخار زندگی من است. زندگی در این خانه بدون او برایمان بسیار سخت است. هر گوشه‌ای را که نگاه می‌کنیم، خاطرات سامان زنده می‌شود. گاهی خواهرش چیزی لازم داشت، مثلاً روسری یا چادر، من نگاهش می‌کردم و تا چیزی بگویم سامان که از اتاق صدایمان را می‌شنید، می‌رفت به خواهرش می‌گفت: «آبجی! هرچی می‌خوای به من بگو، برات می‌گیرم. به بابا نگو.» این محبت‌هایش هیچ‌وقت از یادمان نمی‌رود.

 بمانیم پای انقلاب، پای رهبر

من باور دارم امروز ایران یک کشور قدرتمند است، چون مردمش همیشه پای کار انقلاب ایستاده‌اند، اما باز هم تأکید می‌کنم و همه را به خون شهدا قسم می‌دهم که پای انقلاب، پای رهبر و پای کشورمان بایستند و شانه خالی نکنند. به حق علی، آرزو دارم کشور ما همیشه پیروز و سربلند و سایه رهبر معظم انقلاب همیشه بالای سرمان باشد. 
یادم است وقتی با هم تلویزیون نگاه می‌کردیم، همسرم از دیدن جنایت‌های اسرائیل و امریکا گریه می‌کرد، اما سامان نمی‌خواست این صحنه‌ها را ببیند. می‌گفت من دلش را ندارم. اینها ضعیف‌کش‌اند و اسرائیل را همیشه بزدل و ترسو می‌دانست. 
راستش را بخواهید آن زمان رویم نمی‌شد به سامان بگویم که چقدر دوستش دارم، اما امروز رو به عکسش می‌گویم «پسرم، خیلی دوستت دارم»، چون هر وقت مشکلی یا کاری داشتم، تلفن را که برمی‌داشتم، می‌گفت: «بابا، پنج دقیقه دیگه می‌رسم پیشت. یا ۱۰ دقیقه دیگه می‌رسم.» و خیلی زود خودش را به من می‌رساند.

منبع: روزنامه جوان 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۲:۱۰ ۰۸ مهر ۱۴۰۴
پدر عزیز

شهیدان زنده هستن

حالا هر وقت کمک لازم داشته باشین پسرتون حی و زنده هس برای کمک رسانی ب شما
آخرین اخبار